۱۳۹۰ تیر ۱۵, چهارشنبه

مراسم اعدام قلیان !

حتما الان می گید که بابا این طرف دلش خوشه بی خودی ......جای گرم و نرم نشسته واسه خودش نظر میده ..............نه والااین خبرا نیست به جان شما - خب اصلا باشه به جان خودم !- ء
ایده ی مبارزه با دود و دم خیلی خوبه ....... ولی من جدا با این مراسم اعدام قلیان مخالفم ......... خب آخه یکی نیست بگه حیف این همه قلیون نیست که با بلدوزر میرید روش لهش می کنید ؟ ......... به خیالتون حالا مثلا این کار خیلی سمبلیکه ؟ .... نه والا ......ء

اگه دست من بود ، این همه شیشه قلیون خوشگل و خوشرنگ و خوش فرمو میدادم دست یه آدم حسابی تا باش یه اثر هنری درست کنه ، مثل مجسمه ای چیزی ...... با این کار هم کلی ظرف و نی قلیون خوشگل از بین نمی رفت ، هم این که یه اثر به درد بخور هم درست می شد ، تازه اون وقت همون اثر می تونست یه پیام ضد دود و دم هم داشته باشه ........ حالا شما بگید من بد می گم انصافا ؟ء

۱۳۹۰ خرداد ۲۹, یکشنبه

اگر واقعا خلیج فارس برایمان مهم است ......


قبل از هر چیز >>> خلیج فارس که همیشه خلیج فارس بوده و هست .......در این که شکی نیست
مسئله خلیج فارس برای همه ی ما ایرانیا از اهمیت فوق العاده زیادی برخورداره ، از اون جایی هم که ما ملت دستمون به هیچ جا بند نیست همیشه مجبوریم خودمون دست به کار بشیم و این وسط از شدت علاقمون به خلیج فارس بعضی وقتا کارای عجیب غریبی هم می کنیم از جمله راه انداختن کمپینای اینترنتی برای اثبات این که نام این منطقه خلیج فارسه نه عربی - مث این که کمپین راه مینداختیم برای این که نشون بدیم که نام کشورمون ایرانه و مثلا گواتمالا نیست ! - تا هزار تا کار بامزه ی دیگه برای این که یه همچین چیز بدیهی ای رو ثابت کنیم !ا
ای کاش به جای این همه وقت گذاشتن - به نظر من بیخودی - برای راه انداختن این همه کمپین و فلان و بهمان ، یه نگاه کوچیکی هم مینداخیتم به بلاهایی که داره سر این خلیج فارس نازنین ما میاد از جمله ساختن این جزیره های مصنوعی تو آب که یه خطر جدی زیست محیطیه و هزار تا مصیبت و بدبختی ایجاد می کنه که اگه شد به وقتش بیشتر دربارش می نویسم - حالا جالب اینه که تو این موارد خیلی از ماها عکسای این جزیره ها رو میذاریم توی یه ایمیل و هی واسه هم فوروارد موروارد میکنیم با عنوانایی مث ساخت شگفت انگیز فلان چیز ، ساخت حیرت انگیز بهمان چیز و غیره !!- .

اعتراف می کنم که شخصا برای من به عنوان یه تازه دانشجوی معماری این جور طرحا فوق العاده جذابن ، ولی نه به این قیمت که برای تظاهر احمقانه و الکی به عظمت و ابهت و این جور مزخرفات ، طبیعت با این پروژه ها نابود بشه ...... همین چند روزه هم یه پروژه دیدم تو کیش به اسم شهر دریایی خلیج فارس که توش طرح یکی از همین جزیره های مصنوعی رو دادن به شکل نوشتاری خلیج فارس!! ،مث این که با کارد رو درخت مینوشتن که درخت دوست داریم ........ من بعید می دونم که این پروژه توی کیش بتونه عملی بشه ، اما حداقل یه فکری بکنیم به حال این امیرای شکم گنده ی خالی مغز عرب که به نعمت پول نفت و متخصصای غیرعرب ! دارن واقعا فرت و فورت از این جزیره های خوشگل مشگل میسازن و کسی هم نیست جلوشونو بگیره..........ء
ای کاش یه کمپینی ممپینی چیزی - نمی دونم یکی از همین کارای بامزه - هم برای جلوگیری از تخریب خلیج فارس و به طور کلی محیط زیست منطقه شکل می گرفت !...... هر چند که برای جلوگیری از همچنین فاجعه هایی کار باید در سطوح بالاتر انجام بگیره که خب ......... ولش کن !ا

۱۳۹۰ خرداد ۲۰, جمعه

جدایی نادر از سیمین


رفته بودم سینما ، برای دیدن جدایی نادر از سیمین ، تو طول فیلم چندین بار صدای گریه ی مرد سیاه پوستی که کنارم نشسته بود رو شنیدم

۱۳۹۰ خرداد ۱۱, چهارشنبه

امید


می خواستم از درد بنویسم ، می خواستم از عذابی که تمام وجودم را گرفته ،از بغضی که گلویم را می فشرد ، از تشویشی که رهایم نمی کند بنویسم ........ می خواستم از حالت تهوعی که از شنیدن کلمه ی انسانیت پیدا می کنم بنویسم ..................می خواستم از ناامیدی که هر روز بیشتر در وجودم ریشه می دواند بنویسم .....ء
اما نه ، تنها سرمایه ام همین امید است ....... پس اگر خیال کرده اید که به این زودی ها ناامید می شوم کورخوانده اید !ا

جنگ ناگزیر

گفتم که : دوستی
گفتم که : صلح ، عشق ، سلامت ، برابری
گفتم که : زیستن همه با هم به آشتی
باشد که تا خرد بنشیند به داوری
ناگاه ، اهرمن
برجست از کمینگه و ، دیوار آتشی
برکرد در میان من و آرزوی من
خود برفراز ، سرخوش ازین فتنه گستری


اینک چه بایدم ؟
جز جنگ ناگزیر
از بهر آشتی ؟
پا می نهم در آتش و سر می دهم سرود
چشم انتظار آن که بیاید به یاوری

سیاوش کسرایی ، از خون سیاوش ، صفحه 339 ، انتشارات سخن

۱۳۹۰ خرداد ۲, دوشنبه

نوشدارو بعد از مرگ ناصر


محمد نوازی ، تو .................. حجازی !!!ا
شکل کامل شعار نصف و نیمه ی بالا رو تا حالا خیلی از ماها شنیدیم و شایدم خیلیامون فریادش زدیم، خصوصا زمانی که ناصر حجازی سرمربی استقلالیا بود ......من یکی که اعتراف می کنم اون زمان با (وجود سن خیلی کمی که داشتم ) از این شعار خیلی کیف می کردم ، پیش خودم فکر می کردم چون من از آبیا بدم میاد میتونم هر چی دلم خواست دربارشون بگم ، از فحش و دری وری گرفته تا انواع شعارای مختلف ......... و چه اهمیتی داره که ناصر خان یه قهرمانه ، یه اسطورست ؟ چه اهمیتی داره اگه ناصرخان درد مردمو داره و دلش از غم مردم خونه ؟ و غیره و غیره ........چون اون یه آبیه همه ی اینا به جهنم !!!ا
گذشت و گذشت تا خبر مریضی ناصرو شنیدم ، اون وقت بود که یادم افتاد که قهرمان و اسطوره ای هم هست ، ناراحت شدم ، برای سلامتیش دعا کردم ، به غیرتش ایولا گفتم و قس علی هذا .......... خیلی دیر شده بود، ناصر حجازی پرکشید و رفت ، همین! و حالا امروز بعد از رفتنش عکسشو میذارم اینجا و در مورد خوبیاش کلی تعریف می کنم !آ
ناصر خان ببخشید !ء

این قدر اسطوره دونستنای دیرموقع با پرکشیدن بهترین گلر فوتبال ایران هم تموم نمیشه ، میگید نه یه نگاه بکنید به چیزایی که الان میگیم در موردعلی داییا ، عابدزاده ها و ...... حداقل ای کاش این مساله فقط تو فوتبالمون بود !ا

کاری از حسین صافی

۱۳۹۰ خرداد ۱, یکشنبه

ماه طلایی می


ماه می ماه فوق العاده ایه ...... هوا عالیه ، طبیعت محشره ، آفتاب تا ساعت 9 شب تو آسمونه ، کلی کار سرگرم کننده هست ، از فستیوال کن گرفته تا کلی فیلم عالی توی سینما، تنیس قولان گقوس و ....... اما چه فایده ؟چون همه ی تحویل پروژه ها و کارای آخر ترمم تو همین ماه لعنتی می ئه ........ ضد حال !!ا

۱۳۹۰ فروردین ۱۲, جمعه

اطلاعیه


جوانی به نام سینا
با چشم های قهوه ای
موهای کوتاه و مشکی
قد متوسط
و کلی افکار پریشان در سر و هذیان های منطقی وغیرمنطقی بر لب
چند روزی است که بدجوری گم شده است
................
خواهشمند است در صورت مشاهده نامبرده و یا پیدا کردن هر گونه رد و نشانی از وی ، ما را در جریان بگذارید ............در ضمن مژدگانی فراموش نخواهد شد !ا

۱۳۹۰ فروردین ۵, جمعه

کویر در جنگل های ورسای


از خدا پنهون نیست از شما چه پنهون که این چند روزه دلم بدجوری گرفته ، حال و حوصله ی هیچ کاری رو ندارم ، یه جورایی خودمو گم کردم ، کله پام ،( مث یه گربه که سیبیلشو کنده باشن ) ........ دلیلشم خب معلومه دیگه .......... نوروز
----------------------
شاید دو سالی بود که به شکل جدی کتابی از شریعتی نخونده بودم ...........حالا چراییش بمونه برای یه وقت دیگه........... شب سال تحویل داشتم یه قطعه ی دوتار از حاج قربان گوش می کردم ، تو همین حال و هوا بود که فکرم افتاد به کویر و بلافاصله به کویر شریعتی ، دروغ چرا ؟ قبلا دو سه باری دستش گرفته بودم اما هر دفعه ولش می کردم چون خوب نمی فهمیدمش......... اما این دفعه قضیه فرق می کرد ...... نمی دونم چرا این بار هر جمله شو با تموم وجود حس می کردم ؟ انگارهر جمله برای خودش یه دنیایی بود ...........ء

'' کویر ، تاریخی که در صورت جغرافیا نمایان شده است ........... آن چه در کویر زیبا می روید،خیال است! این تنها درختی است که در کویر، خوب زندگی میکند،می بالد و گل می افشاند و گل های خیال، گل هایی هم چون قاصدک، آبی وسبزوکبود وعسلی... هر یکُ به رنگ آفریدگارش،به رنگُ انسانِ خیال پردازونیزبه رنگ آن چه قاصدکُ به سویش پرمیکشد وبه رویشمی نشیند............. کویر انتهای زمین است؛ پایان سرزمین حیات است.در کویر گویی به مرز عالم دیگرنزدیکیم و ازآن است که ماوراءالطّبیعه را- که همواره فلسفه از آن می گوید و مذهب بدان می خواند- در کویر به چشم می توان دید؛می توان احساس کرد و از آن است که پیامبران همه از اینجا برخاسته اند و به سوی شهرها و آبادی ها آمده اند......... « در کویر،خدا حضور دارد! »
شاید تا قبل این طور فکر نمی کردم ولی الان دیگه می دونم که شریعتی ای که من دوست دارم اونیه که توی کویریاته ....... یه روح قشنگ و بی قرار ! لطیف و زمخت !ا
--------------------------------------------------
حالا همه ی اینا رو گفتم که برسم به اینجای کار ...... خوندن کویر اونم توی جنگلای سرسبز و خوش آب و هوای ورسای واسه خودش حکایتی داره......... مث گوش کردن دوتار توی خیابونای شهر .......یا حرف زدن از شعر حافظ توی جمعی که تا قبلش داشتن در مورد لیدی گاگا بحث می کردن ....... یا پهن کردن هفت سین توی شهری که بوی عید نمی ده ......( و هزار تا مثال دیگه) ...... این روزا توی دلم یه چیز می گذره و تو دنیای اطرافم چیز دیگه ای .......... یه شخصیت دارم برای دلم یه شخصیت برای دنیای اطرافم




۱۳۹۰ فروردین ۲, سه‌شنبه

قیژک یک ساله شد !

سلام
سال نو مبارک ..............................شاید پارسال این موقع خودم هم باورم نمی شد که یک سال آهسته و پیوسته (خیلی وقتا هم ناپیوسته ) بتونم اینجا این هذیونای منطقی رو بنویسم ، اما به هر حال قیژک یک ساله شد ! تو این یه سال به دلایل مختلف از چیزای مختلفی گفتم اما نه از همه اون چیزایی که دلم می خواست...............ء
اعتراف می کنم که به هیچ وجه باورم نمی شد که تا این حد از وبلاگم بازدید بشه 10924 نفر .......... واقعا ممنونم
امسال دوست دارم که خیلی بهتر و منسجم تر بنویسم ......... پس اینجا زیاد سر بزنید


خواهشی هم دارم ........ امسال برام بیشتر کامنت بذارید لطفا

۱۳۸۹ اسفند ۱۲, پنجشنبه

تقدیم به همه ی شاعران

عالی مقامان
رودکی
احمد شاملو
حافظ
فروغ فرخزاد
سعدی
قیصر امین پور
مولانا
محمدرضا شفیعی کدکنی
فردوسی
نیما یوشیج
نظامی
هوشنگ ابتهاج
خیام
مهدی اخوان ثالث
باباطاهر
سیمین بهبهانی
بیدل دهلوی
سهراب سپهری
و هزاران شاعر بزرگ مقام دیگه
......................
وحتی علی معلم

من از همتون معذرت می خوام ، روم سیاه

۱۳۸۹ بهمن ۲۰, چهارشنبه

پارس کردن !


بی مقدمه بگم.......... هر جور که فکرش رو می کنم می بینم که استفاده از اصطلاح'' پارس کردن ''خیلی بده ......... ما بعضی وقتا خودمون متوجه نیستیم چی میگیم ............... '' سگ پارس می کنه ! '' ............. توی لغت نامه ی دهخدا در مورد این اصطلاح نوشته :

<< عمل تولید صدایی بلند که سگان هنگام احساس خطر آنرا انجام میدهند و صدای آن را "پارس سگ" می گویند.
... ریشه ی فعل: درشاهنامه فردوسی "پارس کردن" نیامده. اما سگ بسیار در کنار یوز است در شکارگاه؛ و در مغولی و ترکی به پلنگ و گاهی به ببر، بارس و پارس ( به نصب ر ) گفته میشود. پس میتوان احتمال داد که از آن زبان به صورت اسم موضوع وام گرفته شده و استفاده می شود. منبع خاصی در دسترس نیست.>>

به هر حال ، به نظرم این اصطلاح از هر کجا و هر طور که اومده باشه ، بهتره که ازش استفاده نشه.........خواهشا اگه امکانشو دارید یا این مطلبو به اشتراک بذارید یا این که دربارش بهتر و کامل تر بنویسید...................

شکر شکن شوند همه طوطیان هند ، زین قند پارسی که به بنگاله می رود

۱۳۸۹ بهمن ۱۹, سه‌شنبه

ماشین نان داد !




شاید تا حالا براتون پیش اومده باشه که از خودتون بپرسین اون کسایی که برای اولین بار توی عمرشون لامپ ، یا تلویزیون یا رادیو و ..... رو می دیدن چه حسی بهشون دست می داده !ا خب من این هفته یه جورایی این حس رو تجربه کردم به لطف ''ماشین نان'' ........ آرد ، مخمر ، نمک و آب رو می ریزید توش ، بش زمان می دید و بعد چند ساعت یه نون خوشمزه و با کیفیت تحویل می گیرید ! تازه میشه باهاش شیرینی یا حتی نون پیتزا هم درست کرد ! البته بعد از کلی کف شوق و احساس غرور از یه کشف بزرگ، کاشف به عمل اومد که این ماشینا از سال 1986 وجود دارند ، اما به هر حال فهمیدن این که همچین ماشینی وجود داره برای من مث کسی بود که تازه فهمیده باشه که تلفن چیه ، یا مثلا اینترنت و .... ء
قیمت دستگاه هم از 30 یورو شروع میشه به بالا ، ولی انصافا می ارزه ....... به نوعی این دستگاها مث همون تنور خونگی های قدیم خودمونه که مدرن شده باشن ( البته به ساحت مقدس نون خونگی توهین نشه ها !) ......ء
حالا شما هم اگه دیدید که قیمت نون خیلی رفت بالا یا اصا حال تو صف ایستادنو نداشتید یا این که قحطی نون اومد یا این که نونوایی سر کوچه تعطیل بود (و یا به هزار و یک دلیل دیگه .......)یکی از این ماشینا رو بخرید و حالشو ببرید و دعاشو به جون مخترعای ژاپنیش و همچین نویسنده این هذیان های منطقی بگنید !ا


۱۳۸۹ بهمن ۱۸, دوشنبه

به سوی معماری جدید vers une architecture


این روزا کتاب vers une architecture (به سوی معماری ای جدید) نوشته لوکقبوزیه رو شروع کردم به خوندن . کتابی که بدون شک یکی از مهمترین آثار مکتوب لوکقبوزیه و همچنین از مهمترین مانیفست های معماری مدرنه و برای شناخت و فهم لوکوقبوزیه و همچنین معماری مدرن خوندن این کتاب به نوعی از ضروریات به حساب میاد . داستان زندگی لوکوقبوزیه و جریان معمار شدنش و همچنین داستان نوشته شدن این اثر خیلی جالبه ، اما توی این نوشته حرف من چیز دیگه ایه .............'' به سوی معماری جدید'' کتابیه که در سال 1923 منتشرشده ، یعنی 88 سال پیش . در این که این کتاب به فارسی ترجمه شده شکی نداشتم ، با این حال کنجکاو بودم که ببینم زمان انتشارش به فارسی در چه سالی بوده . برای همین یه سری زدم به سایت کتابخونه ملی که توش اطلاعات همه ی آثار مکتوب منتشر شده به فارسی موجوده . نتیجه ی جستجو واقعا برام تعجب برانگیز بود .......... امیدوارم که اشتباه از من باشه ، اما اولین ترجمه ی این کتاب مربوط میشه به سه سال پیش یعنی سال 86 !!!!! که اون هم یک ترجمه هست از روی یه ترجمه دیگه ( یعنی از روی نسخه ی انگلیسی !) .................... این مشکل فقط مربوط به آثار لوکقبوزیه نیست ، کافیه که اسم چند تا از کتابای مهم دیگه تو زمینه ی معماری رو جستجو کنید تا ببینید که تا به حال اصلا ترجمه نشده اند ،البته شاید این مساله توی همه ی رشته ها وجود داشته باشه .................ء
به هر حال ، جبران این کمبودها زمان زیادی می بره و همچینن نیاز به یک برنامه در سطح کلان داره ، ولی به هر حال باید از یک جایی شروع کرد ............. من که هنوز کاری از دستم بر نمیاد ، اما شمایی که می تونید ، وقت رو از دست ندید ..........ء

۱۳۸۹ بهمن ۱۷, یکشنبه

نون سوخاری ویتانا و بیسکویت مادر



امروز صبح (در واقع ظهر ) که از خواب بیدار شدم ، به طرز عجیبی هوس نون سوخاری ویتانا کردم ............ از بچگی همیشه این نون سوخاریا رو دوست داشتم ، از بسته بندیش خوشم میومد ، از طعمش ، از بوش ، از همه چیش خلاصه............ همیشه هم توی یه لیوان شیر با کلی شکر خوردش می کردم و می خوردم و چه کیفی می داد ........ عصرا هم نوبت بیسکویت مادر بود ، که اون رو هم توی شیر می زدم و می خوردم ، انصافا طعمش فوق العاده بود .............. مطمئنم که حتی اگه یه پیرمرد 120 ساله هم بشم (اگه !) بازم این عادتم رو ترک نمی کنم ..............این جور چیزا به نوعی جزئی از هویت هر آدمیه :)))) و به این راحتی ها از آدم جداشدنی نیست ...........حالا شما هم اگه گذرتون به سوپر سر کوچه افتاد یه بسته نون سوخاری (حتما) ویتانا و یه بسته بیسکویت مادر بخرید و بزنید تو رگ و نشئه بشید و یه یادی هم از ما بکنید که دستمون از این مائده های زمینی ! کوتاهه ..............ء


۱۳۸۹ بهمن ۹, شنبه

برای مردم تونس و مصر و ............


چیزایی که این روزا توی کشورهای خاورمیانه و شمال آفریقا مثل تونس و مصر و ...... اتفاق می افته ، از طرفی خیلی امید بخشه و از طرفی هم خیلی نگران کننده ست .................گذشت زمان همه چیز رو مشخص می کنه !ا

مهار این شتر مست را که می گیرد ؟

کنون که مرتعی اینگونه خوش چرا دیدست
به سایه سار خوش بید و باد جو باران
دگر نخواهد هرگز به رفته ها پیوست.

به آب برکه تلخاب شور و کور کویر
و آفتاب گدازان دشتها هرگز
دو باره باز نگردد آنکه حریم شکست.

دگر به بار و خار شتر نخواهد ساخت
نه ساربان و نه صاحب شناسد این بدمست
نگاه کن که دهانش چگونه کف کرده ست.

مهار این شتر مست را که می گیرد ؟

م.سرشک ( محمدرضا شفیعی کدکنی )

۱۳۸۹ بهمن ۲, شنبه

ایران و کره


باخت تلخ تیم ملی به کره جنوبی منو یاد یه خاطره انداخت که گفتم شاید بد نباشه اینجا بنویسمش ...........ء
---------------------
سال اول دبیرستان که بودیم ، یه هفته داشتیم مخصوص معرفی رشته های مختلف . یکی از روزا از یه آقای مهندسی - که خیلی هم شناخته شده هستند ولی من درست نمی دونم اینجا اسمشونو بیارم - دعوت شده بود که بیاد برای ما حرف بزنه ................... اون آقا مهندسه اون روز تعریف می کرد که یه روزی برای یه سفر کاری رفته بوده یه کشور آسیای شرقی (احتمالا کره !) و اونجا با یه مهندس کره ای قرار داشته ، وسط حرفاشون طرف کره ای حرفای جالبی زده بوده ................. ''وقتی یه مهندس ایرانی رو با یه مهندس کره ای مقایسه می کنیم ، کیفیت و راندمان کاری ایرانیه به مراتب بیشتره ، اما حالا اگه دو تا مهندس ایرانی رو با دو تا مهندس کره ای مقایسه کنیم نتیجه کار برعکس میشه ، چون اون دو تا ایرانی تو کار گروهی قوی نیستند و به جای این که همو تقویت کنند ، نقاط قوت همو خنثی می کنند ........ ولی اون دو تا کره ای نقطه ضعفای همو می پوشونند و کار همو تقویت می کنند''
شاید این خاطره زیاد فوتبالی نباشه ولی همچین بی ربطم نیست .................. ء
------------------------------------------------------------------
هزار بار نوشتم و پاک کردم اینو >>>>>با وجود بازی تحقیرآمیزی که کردیم ، ولی بازم دم تیم ملی مون گرم !ا

غروب غربت

و غربت در غروب گلوگيرتر است

این جمله ای بود که تو فیس بوک نوشته بودم . یکی از دوستا تو کامنتا پرسیده بود "غروب در غربت چه طوریست ؟ "
درباره بعضی چیزا سخت میشه حرف زد ، همیشه یه حسایی هستند که با این که با تموم وجود می فهمیشون اما نمی تونی ازشون اون طوری که هستند حرف بزنی ............... اینم یه جورایی همین طوره ............ء
(نمی خوام بی خودی جمله های تابو بسازم فلان و بهمان که زندگی تو غربت مصیبته و همش بدبختی و سختیه ....... نه ، این زندگی، خوبیای خاص خودش رو هم داره که خوشبختانه کم هم نیستند ..........ء)
اما غروب در غربت چه طوریه ؟ طبق مشاهدات من!! ، خورشیدش که همون خورشیده ، با همون نور و همون درخشش .........آسمونش هم که همون آسمونه (با این حال کم ستاره تر! ) ،شاید گاهی زلال تر و شفاف تر ، جوری که بعضی وقتا دلت می خواد بال در بیاری و توش پرواز کنی ، پر بکشی اینجا و اونجاش و کیفشو ببری ، اما تا میای یه کم بری تو کف آسمونش به خودت میای و می بینی که یه سوال گنده جلوت سبز شده "من اینجا چی کار می کنم؟ " ، و درست از همین جاست که دردت شروع میشه ................ یه سوال که ناخودآگاه میاد سراغت و تا ته استخونت نفوذ می کنه و دردت میاره ........... من اینجا چی کار می کنم ؟ چی منو کشونده اینجا ؟ چرا ؟ برای چی ؟ برای کی ؟ خونه ی من کجاست ؟ آدمایی که دوستشون داشتم و دارم کجاند ؟ چی کار می کنند ؟ خوشحالند ؟ ناراحتند ؟ دوستام کجاند ؟ اون آدمایی که دل و زبون همو می فهمیدیم ، درد همو می فهمیدیم ، حرف همو ، نگاه همو ، اخم ، خنده ، بغض و ............. جاش نیست که بگم و الا هزار تا سوال با ربط و بی ربط هست که یه جا میاد سراغت ...........ء
از گاو مش حسن گرفته تا لواشک وکویر لوت و نونواییا و غزل حافظ و بوی شعله زرد و حاج قربان سلیمانی و چگورش و غیره و غیره ........ء
طولانیش نکنم ....................
غروب غربت خیلی قشنگه ، ولی با این حال نمی تونی حظشو ببری ، غروبش نمی تونه نعشت (نشئه) کنه ، چرا که هر کار کنی بازم غریبی ، خودی نیستی ، دردت با درد بقیه یکی نیست ، زبونت یکی نیست ، چیزایی که کیفتو کوک میکنه رو کمتر کسی می فهمه ، هر چیزی که عادت نباشه عجیب به نظر می رسه و اگه بخوای عجیب به نظر نرسی باید جوری رفتار کنی که نیستی ......... ( و این البته تقصیر هیچ کس نیست !)
با این که آسمون و زمین خدا صاحب نداره ولی نه زمینشو مال خودت می دونی نه آسمونشو................ عشقت ، دردت ، بغضت ، خندت ، بچگیات ، خواب و رویاهات ، همه و همه مال جای دیگه ست .............. و غربت یعنی همین .............. غربت یعنی این که بری کنار سن قدم بزنی ولی تمام وقت صدای زاینده رود تو گوشت باشه ، صدای آدمایی که زیر خواجو آواز می خونن ........ء
بعضی وقتا که غروب می شه یه بغضی گلوتو (شایدم دلتو) می گیره ، بغضی که اگه بشکنه ویرونت می کنه ، برا همین هر جور هم که شده نباید بذاری که بشکنه ، حتی اگه گلوتو (دلتو) هم پاره کنه ..........ء
و شاید برای همینه که غربت در غروب گلوگیرتر است ........................ء

۱۳۸۹ دی ۲۸, سه‌شنبه

یک نقاشی خوب چه شکلیه ؟



این یک مطلب تخصصی نقد هنر یا بررسی سبک های هنری نیست و همچنین راقم این هذیان های منطقی قصد عمومیت بخشیدن موضوع به کل افراد را ندارد

شاید کمتر کسی تو نگاه اول متوجه این بشه که تصاویر بالا عکس نیستند و در واقع نقاشی هستند ........... تو چنین مواقعی خیلی از ماها متعجب و حیرون می شیم و بعد دقیق شدن تو جزییات نقاشیا با کلی ذوق و شوق شروع می کنیم به تعریف از نبوغ خالق این آثار که ببین چه کرده ، فوق العادست ، استثناییه و .... ; نمونش هم تو همین اینترنت که هر از چند گاهی همه جا پر میشه از ایمیلا و لینکایی با تیترایی مث نبوغ خارق العاده فلان هنرمند ، خلاقیت شگفت فلانی و ..... هر چند که من هیچ وقت به خودم اجازه نمی دم که توانایی این هنرمندا رو زیر سوال ببرم ، اما واقعا برام قابل درک نیست که این جورهنرمندا و آثارشون چه ارزشی دارند ؟ چه پیامی دارند ؟ از چی حرف می زنند؟ خب وقتی که میشه که با یه دوربین عکاسی قشنگترین عکسا رو از واقعیات گرفت دیگه چه کاریه که آدم این همه وقت سر کشیدن جزء به جزء این واقعیات تلف کنه ؟ اصا مگه فرق عکاسی با نقاشی چیه ؟البته این سوالا رو هر چی ادامه بدیم می رسیم به چیزای کلی تر مثلا این که هنر چیه ؟ برای چیه ؟ انسان چیه ؟ و ........که من تو این مطلب نه قصد این رو دارم که دربارش بنویسم و نه این که به اندازه کافی سوادشو دارم ......... ء

حالا به نظرتون مثلا اگه یه چند تا از کارای خوب هنر معاصر به همون افراد نشون داده بشه چه واکنشی نشون می دند ؟ نمی گن چه قدر زشته یا مثلا این که ، چه قدر بی معنیه ! به این میگن نقاشی ؟ اینو که هر بچه ای میتونه بکشه !ا و ......... چیزی که قطعیه اینه که مسلما واکنششون خیلی خیلی متفاوت خواهد بود !ا




۱۳۸۹ دی ۲۵, شنبه

کلیدر



غروب ، غروبی تازه بود . وضع و حالی تازه بود . بیابانی تازه . مارال را تا امروز بسیار بر این بیابان و غروب گذر کرده بود ، اما آن را چنین به جان حس نکرده بود . روز رنگی دیگر می گیرد هنگام که روزگار تو زیر و زبر شده است . غروب سرخ است یا تیره ؟ تو چگونه اش می بینی ؟ تا چگونه اش ببینی ! شب نور باران است ، هنگام که قلب بر فروز باشد . غروب گنگ است ، اگر مارال قلبی گنگ داشته باشد ، اگر روحی گنگ داشت باشد . غروب گنگ بود .
-------------------------------------------------------------
به تحریک یک عنصر معلوم الحال فتنه گر!! جسوری به خرج دادم و کلیدر رو شروع کردم . طبق محاسبات ، با توجه به حجم مطالب و همچنین میزان مطالعه ی حقیر ، پیش بینی می شود که در بیست سال آینده ده جلد رمان تمام خواهد شد.



۱۳۸۹ دی ۲۱, سه‌شنبه

شادی از یاد رفته !



از وقتی از خواب بیدار شدم همچین تو دلم یه شوری بود ، تا عصر نفهمیدم که چه طور گذشت ، هر جوری بود دانشگاهه رو کله کردم خودمو گذاشتم خونه پای تلویزیون >>>>>>>> آخرین باری که همچین شور و حالی داشتم تقریبا دو سال پیش بود که بعدش تبدیل شد به یکی از بزرگترین سرخوردگی های زندگیم .............. اما بالاخره بردیم ، اون هم عراق رو ، عراق رو ، آی کیف داد ، آی کیف داد................. خیلی چسبید ......... تازه گلش رو هم که یه پرسپولیسی زد ........... خیلی خوب بود ............ خیلی وقت بود که دلم لک زده بود برای پاره کردن گلوم برای ایران ، برای چسبیدن به سقف از خوشحالی ، برای این که قلبم به تپش بیفته از خوشحالی ایران.......... هر چند که شاید اینا تنها یه بهونه بود ، یه بهونه برای من که مث خیلیای دیگه از شنیدن خبرای بد خسته شدیم و دلمون برای شادی تنگ شده ...............ء
همین که عراق رو بردیم کافیه ، دیگه اگه همین اول کار حذفم شدیم مهم نیست .......... مرسی ایران


۱۳۸۹ دی ۱۹, یکشنبه

پاریس شهر رویاها !


تازه از کتابخونه بیرون زده بود ; شروع کرد به قدم زدن به سمت ایستگاه مترو ، همین طور که می رفت چشمش میوفتاد به انواع و اقسام آدما ، توریستایی که هر کدومشون از یه جای دنیا اومده بودند ، بابا مامانایی که بچه هاشونو اورده بودند بیرون هواخوری ، پیرمرد پیرزنایی که برای فرار از تنهایی خونه زده بودند بیرون ، دختر پسرای جوون و..........تازه هوا تاریک شده بود ولی چراغای ایفل هنوز کاملا روشن نشده بود ، رسیده بود روی پل و همین طور که داشت قدم می زد ، به سن پرآب نگاه می کرد ، چشمشو که از رود برداشت بی هوا یه مرد جوون جلوش سبز شد که بدجوری دست و پاشو گم کرده بود و درست مثل کسی که شب تو خونش خواب بوده باشه و یهو فهمیده باشه که داره زلزله میاد ، تلو تلو می خورد و فرار می کرد ، یه ساک هم تو دستش بود که با تمام وجود چسبیده بودش ولی با این حال یه چیزایی از توش بیرون می ریخت ، ماشین پلیس از راه رسید و مرد جوون به قدری ترسیده بود که دیگه ساک از دستش افتاد ولی جرات نکرد که جمعش کنه و بدون مکث به فرار کردن ادامه داد ............ مامور پلیس از ماشین پیاده شد و شروع کرد به لگد کشیدن به ساک ، صدای جیلینگ جیلینگی می کرد و همین طور خرده شیشه بود که می ریخت بیرون ، مردم بی تفاوت رد می شدند ، دیگه خبری از مرد جوون نبود .......... پلیسه ساک رو برداشت ، سوار ماشینش شد و رفت .......... این اتفاقات به قدری سریع جلوی چشماش اتفاق می افتاد که نمی تونست باورش کنه ، هاج و واج جلوتر رفت تا یه نگاهی بندازه به خرده شیشه هایی که رو زمین مونده بود .............. کلی جاکلیدی برج ایفلی ، کلی برج ایفل شیشه ای شکسته ................فهمید که مرد جوون دست فروش بوده ، و اون کیف پر از جاکلیدی و خودکار و فندک و برج ایفل شیشه ای ، که زیرپاهای پلیس داشت لگدمال می شد ،شاید تموم زندگی یه دست فروش بینوای بدون کارت اقامت بود که له شد ........ به همین سادگی !................ء
حالا دیگه چراغای برج ایفل به قدر کافی روشن شده بود و زیبایی و عظمت فوق العاده ای به شهر داده بود ............ پاریس، شهر رویاها !ء
19 دی

۱۳۸۹ دی ۱۷, جمعه

رستگاری نزدیک


با این که من هم جز اونایی هستم که به شدت از تگ شدن بی جا در فیس بوک بدشون میاد ، باید بگم که برای اولین بار از تگ شدن توی یه عکسی که هیچ ربطی به من نداشت خوشم اومد ............ء


یکی از دوستا توی فیس بوک روی عکس هر کدوم از این بابابزرگ مامان بزرگا یه نفر رو تگ کرده بود ، مثلا مال من اونی بود که یه لبخند باحالی به لباش داره ( ردیف دوم از پایین ،نفر دوم از سمت راست ) ......ء
اعتراف می کنم که هیچ وقت دوست ندارم و نخواهم داشت که این شکلی بشم ،اما با این همه این عکسا رو خیلی دوست دارم .......ء
هر کدوم این چهره ها برای خودشون یه دنیا حرف دارند ، توی چشای بعضیاشون یه دنیا درد خوابیده ، تو چهره هاشون یه نوع صداقت می بینم ، یه نوع سادگی دوست داشتنی ، اخما و خنده هاشون واقعیه ، چهره هاشون آفتاب خوردست ، دستاشون کارکردست......... یه جورایی این آدما مردم ده بالادست رو برام تجسم می کنند ............. مرسی مهرداد !

۱۳۸۹ دی ۱۲, یکشنبه

سال نو میلادی

........................................
و در این شب سرد زمستانی
مردم سال نو را جشن گرفته اند
اما من باورم نیست
که سال نو شده باشد و بهار از راه نرسیده باشد
................................................