و غربت در غروب گلوگيرتر است
این جمله ای بود که تو فیس بوک نوشته بودم . یکی از دوستا تو کامنتا پرسیده بود "غروب در غربت چه طوریست ؟ "
درباره بعضی چیزا سخت میشه حرف زد ، همیشه یه حسایی هستند که با این که با تموم وجود می فهمیشون اما نمی تونی ازشون اون طوری که هستند حرف بزنی ............... اینم یه جورایی همین طوره ............ء
(نمی خوام بی خودی جمله های تابو بسازم فلان و بهمان که زندگی تو غربت مصیبته و همش بدبختی و سختیه ....... نه ، این زندگی، خوبیای خاص خودش رو هم داره که خوشبختانه کم هم نیستند ..........ء)
اما غروب در غربت چه طوریه ؟ طبق مشاهدات من!! ، خورشیدش که همون خورشیده ، با همون نور و همون درخشش .........آسمونش هم که همون آسمونه (با این حال کم ستاره تر! ) ،شاید گاهی زلال تر و شفاف تر ، جوری که بعضی وقتا دلت می خواد بال در بیاری و توش پرواز کنی ، پر بکشی اینجا و اونجاش و کیفشو ببری ، اما تا میای یه کم بری تو کف آسمونش به خودت میای و می بینی که یه سوال گنده جلوت سبز شده "من اینجا چی کار می کنم؟ " ، و درست از همین جاست که دردت شروع میشه ................ یه سوال که ناخودآگاه میاد سراغت و تا ته استخونت نفوذ می کنه و دردت میاره ........... من اینجا چی کار می کنم ؟ چی منو کشونده اینجا ؟ چرا ؟ برای چی ؟ برای کی ؟ خونه ی من کجاست ؟ آدمایی که دوستشون داشتم و دارم کجاند ؟ چی کار می کنند ؟ خوشحالند ؟ ناراحتند ؟ دوستام کجاند ؟ اون آدمایی که دل و زبون همو می فهمیدیم ، درد همو می فهمیدیم ، حرف همو ، نگاه همو ، اخم ، خنده ، بغض و ............. جاش نیست که بگم و الا هزار تا سوال با ربط و بی ربط هست که یه جا میاد سراغت ...........ء
از گاو مش حسن گرفته تا لواشک وکویر لوت و نونواییا و غزل حافظ و بوی شعله زرد و حاج قربان سلیمانی و چگورش و غیره و غیره ........ء
طولانیش نکنم ....................
غروب غربت خیلی قشنگه ، ولی با این حال نمی تونی حظشو ببری ، غروبش نمی تونه نعشت (نشئه) کنه ، چرا که هر کار کنی بازم غریبی ، خودی نیستی ، دردت با درد بقیه یکی نیست ، زبونت یکی نیست ، چیزایی که کیفتو کوک میکنه رو کمتر کسی می فهمه ، هر چیزی که عادت نباشه عجیب به نظر می رسه و اگه بخوای عجیب به نظر نرسی باید جوری رفتار کنی که نیستی ......... ( و این البته تقصیر هیچ کس نیست !)
با این که آسمون و زمین خدا صاحب نداره ولی نه زمینشو مال خودت می دونی نه آسمونشو................ عشقت ، دردت ، بغضت ، خندت ، بچگیات ، خواب و رویاهات ، همه و همه مال جای دیگه ست .............. و غربت یعنی همین .............. غربت یعنی این که بری کنار سن قدم بزنی ولی تمام وقت صدای زاینده رود تو گوشت باشه ، صدای آدمایی که زیر خواجو آواز می خونن ........ء
بعضی وقتا که غروب می شه یه بغضی گلوتو (شایدم دلتو) می گیره ، بغضی که اگه بشکنه ویرونت می کنه ، برا همین هر جور هم که شده نباید بذاری که بشکنه ، حتی اگه گلوتو (دلتو) هم پاره کنه ..........ء
و شاید برای همینه که غربت در غروب گلوگیرتر است ........................ء