۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۰, جمعه

مولانا و مست


مجالس (سماع) غالبا در مدرسه ی مولانا یا در خانه ی خاصان وی برپا می شد و به کسانی که با آداب سماع راست بیگانه بودند اجازه ی ورود داده نمی شد ، اما اگر بیگانه ای هم احیانا به مجلس راه پیدا می کرد حضور او تا ممکن بود با حرمت و ادب تلقی می گشت و از رنجانیدن او اجتناب می شد . چنان که یک بار مستی به سماع وی راه یافت ، از هنگامه ی وجد و رقص یاران به شور آمد و به پایکوبی و دست افشانی برخاست . در آن حال هم از بیخودی خویش گه گاه خود را به مولانا که مستغرق وجد روحانی بود می زد و او را از احوال و غلبات خویش باز می داشت ، یاران ، او را به لزوم رعایت حریم مولانا توجه دادند و چون نشنید و عربده آغاز کرد او را برنجانیدند . چون مولانا آن ها را از این کار منع کرد گفتند مست است ، مولانا بانگ زد که شراب او خورده است ، شما بدمستی می کنید ؟

به نقل از کتاب پله پله تا ملاقات خدا (صفحه 182_181)، دکتر عبدالحسین زرین کوب

۱۳۸۹ اردیبهشت ۶, دوشنبه

شازده کوچولو


من نیز یک کلاه می بینم .......ا
و از دیدن این کلاه ترسم نمی گیرد ........ا
این یعنی من هم جزء آدم بزرگ ها شده ام........ا
و برای خودم کسی شده ام ..........ا
پس از این به بعد ، باید با من در مورد چیزهای مهمی مثل بریج و گلف و سیاست و کراوات حرف بزنید ......ا
...........
.................
...........................
شازده کوچولوی من کجایی ؟
این جا یک نفر به کمکت احتیاج دارد
نگذار در دنیای موهوم و ترسناک آدم بزرگ ها غرق شوم ........ا

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲, پنجشنبه

اصفهان


بسیار گفته اند و می گوییم و خواهند گفت از اصفهان ، شهری که نصف جهان می خوانیمش، شهر زاینده رود ، شهر گل ، شهر هنر ، شهری که هر چه بگویم باز هم حق مطلب ادا نمی شود .
کم نبوده اند نویسندگان و شعرا و سیاحان خارجی که قلم به وصف و تحسینش دوانده اند ، در این میان شعر گیوم آپولینق ، شاعر بزرگ قرن بیستمی فرانسه ، نظرم را جلب کرد ، چه برای منی که هر شب و هر روز در این دیار به یاد اصفهان عزیزم هستم خواندن نوشته هایی از این دست جذابیت زیادی دارد ، قصد نداشتم درد دل کنم ، اما بدانید که این شعر کمی تسلی ام می دهد ، تسلی می دهد دردی را که هر بار با تمام وجود احساس می کنم از دیدن چهره های متعجب و حیران مردمان این جا و آن جای دنیا که هر بار برایشان از اصفهان می گویم ، از میدان هایش ، از پل هایش ، از مردمانش ، اکثرا اولین بار است که نامش را می شنوند و طبیعتا هیچ چیز از آن نمی دانند، همین طور است برای مولانا و حافظ و سعدی و تخت جمشید و دماوند و نصف جهان و .............. بگذریم ...........شاید در فرصت دیگری در این مورد نوشتم
اما آن چه در ادامه می خوانید شعری است از شاعر فرانسوی مذکور با عنوان اصفهان ، در ابتدا قصد داشتم خودم شعر را ترجمه کنم ، اما هر چه فکر کردم ، دیدم بهتر از ترجمه ای که آقای محمد تقی غیاثی کرده اند نمی شود .........
قبل از آن بخوانید این بیت حافظ را از زبان من ...................
هوای کوی تو از سر نمی رود آری/ غریب را دل سرگشته با وطن باشد


اصفهان

به خاطر گل های سرخت

حاضر بودم سفر دور و دراز تری در پیش گیرم

آفتاب تو آن آفتابی نیست

که در سرزمین های دیگر می تابد

ونغمه های سازت

که با سپیده دمان هماهنگ می شود

از این پس ، برای من

معیار هنر است .

ای چهره معبود !

من شعر خود و همه هنرها را

با خاطره آنها خواهم سنجید

اصفهان

با آن نغمه های بامدادی خود

رایحه گلهای سرخ باغهایش را

بیدار می کند .

من روانم را ،در همه عمر خویش

با گل سرخ عطرآگین ساخته ام

اصفهان ، ای شهر خاکستری

با آن کاشی های نیلگونت

گوئی تو را با تکه های آسمان و خاکت

پدید آورده اند

و در میانه ، روزنی از نور نهاده اند ....

من ، اینجا برادر صنوبران هستم

ای صنوبران زیبا، ای برادران لرزانم

که در شرق نماز میگذارید

فرزندان غربی خود را بازشناسید .


دوستانی که مایلند شعر را به زبان فرانسوی مطالعه کنند ، به اینجا بروند

۱۳۸۹ فروردین ۳۰, دوشنبه

فراز


برای دوست خوب و یار موافق و البته بی وفا ، فراز

شوخ طبع بود و گاهی هم بی مزه ، طبع شعر عالی ای داشت و ادبیات رو هم خیلی دوست داشت و هم نسبتا خوب می شناخت ، سنت گرا بود و با هایکو شدیدا مخالفت می کرد ، اصالتا استقلالی بود ، اما با وجود لر بودنش خودش رو طرفدار سپاهان جا می زذ و می گفت که تیم شهرمونه و از این جور حرف ها و منم که شدیدا پرسپولیسی بودم تحمل حرف هاش رو نداشتم،همیشه کلی با هم کل کل می کردیم ، فراز خوبیش این بود که اهل دل بود ، درد داشت ، آدم از حرف زدن باهاش کیف می کرد ...............
هر روز صبح با دوچرخه می رفتیم مدرسه و برمی گشتیم ، سر کلاس پیش هم می نشستیم ته کلاس ، بعضی وقت ها چرت می گفتیم ، بعضی وقت ها هم سر موضوع های جدی با خودکار روی کاغذ حرف می زدیم ، همون جا بود که اولین بار زمستان اخوان ثالث رو نشونم داد و کلی هم کیف کردم ، یادمه یه بار سر کلاس جغرافی من کویر می خوندم و اون هم یه کتاب شعر که دبیرمون آقای قطره سامانی رسید و مچمون رو گرفت ، و برخلاف انتظار شروع کرد به خوندن کویر و بعد هم کلی راجع بهش برامون حرف زد ...........
یادش به خیر ، تو انجمن ادبی مدرسه هم همیشه با هم بودیم ، اعلامیه می زدیم به در و دیوار ، قرار بود یه نشریه راه بندازیم که نشد ، شب شعر هم همین طور ...
چند وقت بعدش ،با این که رشتمون ریاضی فیزیک بود ، فراز تو المپیاد ادبی شرکت کرد و مقام خوبی هم اورد ، کلی خوشحال شدم و ذوق کردم، البته نامرد نکرد حتی یه شیرینی ساده هم بده ........
تا این که گذشت و من راهی سفر شدم ، برای خداحافظی قرار گذاشتیم رفتیم پارک ، کنار زاینده رود ، گپ زدیم ، بش گفتم نکنه یه وقتی هم رو فراموش کنیم ، اون روز فراز برام یه کتاب شاملو کادو گرفته بود ، آهنگ های فراموش شده .....

از اون وقت تا حالا من که سر حرفم بودم و هنوز هم هستم ، براش ایمیل دادم ، بش زنگ زدم ، تو فیس بوک براش پیام گذاشتم ، مستقیم و غیرمستقیم به این و اون براش پیغام و خداقوت کنکور دادم ، اما می دونم که سرش شلوغه و حسابی گرفتار درس ومشق و کنکوره ، برای همین خبری ازش نیست ......... همه ی این ها رو براش این جا نوشتم که بش بگم به یادش هستم ، که بگم خودش و رفاقتش برام خیلی عزیزند ......
صفحه ی اول کتابی که به من کادو داد ، با خط بدش برام نوشته بود .....

شاید نام کوه مقدس را شنیده باشی ، همان که مرتفع ترین قله ی دنیاست ، اگر به بلندای آن برسی تو را یک آرزو بیش نیست ، که فرود آیی و در کنار ساکنان ژرف ترین دره ها سکنی گزینی ، و از این رو آن را کوه مقدس نامیدند




۱۳۸۹ فروردین ۲۷, جمعه

روز اردیبهشتی


چه اسفندها...آه!


چه اسفندها دود كرديم!


براي تو اي روز ارديبهشتي


كه گفتند اين روزها مي رسي


از همين راه!


(قيصر امين پور)

۱۳۸۹ فروردین ۱۹, پنجشنبه

جوانمرد ، نام دیگر تو


هزاران معجزه میان آسمان و زمین معطل است ، دستی باید تا معجزه ها را فرود آورد و آن دست جوانمرد است .

همیشه فکر می کردم که این ما هستیم که انتخاب می کنیم چه کتابی هایی رو بخونیم و چه کتاب هایی رو نخونیم ، اما الان می بینم که همیشه هم این طور نیست . گاهی بدون این که بخواهیم و یا متوجه بشیم ، کتابی ما رو انتخاب می کنه و ما رو به سمت خودش جذب می کنه ، درست مثل یک آهن ربا ..............
خوب به یاد دارم ، مشهد بود ، برای اردو چند روز آخر سال رواز طرف دبیرستان رفته بودیم اردو ( و چه قدر هم خوش گذشت ) ، یکی از روزها برنامه ی خرید کتاب داشتیم ،به یک مجتمع کتابفروشی، که اسمش رو هم به یاد ندارم ولی فقط می دونم که نزدیک موزه نادر شاه بود، رفتیم . خیلی بودیم ، از این مغازه به اون مغازه و از این کتاب به اون کتاب ، در این هاگیر و واگیر ، آقای شاهپیری ، معلم و دوست خوبم رو پیدا کردم و از ایشون خواهش کردم که چند تا کتاب خوندنی به من معرفی کنند ، رفتیم به یک از مغازه که صاحب مغازه با آقای شاهپیری آشنا بود ، چند تا کتاب گرفتم ، اما دم بیرون اومدن بود که بی هوا چشمم افتاد به یک کتاب ، با یک جلد عجیب و متفاوت ،تیترش توی نور برق می زد ، جوانمرد نام دیگر تو ، نوشته خانم عرفان نظر آهاری ، قبلا ندیده بودمش ، نویسندش رو هم نمی شناختم ، از آقای شاهپیری پرسیدم که بگیرم یا نه ،گفتند بگیر ، از قضا ایشون با خانم نظرآهاری آشنا هم بودند ، خودمونیم ،پیش خودم گفتم حالا ما که این همه کتاب گرفتیم اینم روش ، ضرر که نداره ، فوقش نخواستیم میدیمش به یکی دیگه ، غافل از این که جوانمرد من رو انتخاب کرده بود ، آروم و بی سر و صدا .......
اون اردو به خوبی و خوشی گذشت و ما هم برگشتیم خونه ، چند وقت بعد هم بار سفر رو بستیم و اومدیم به این دیار ، خیلی کتاب هام رو با خودم اوردم ولی جوانمرد توش نبود ، تا این که امسال عید جوانمردی کلی کتاب برام اورد ، پریدم روی کارتون کتاب ها و بازش کردم ، دوباره چشمم افتاد به جوانمرد ، نام دیگر تو ، به خودم گفتم بذار حالا که دیگه این کتاب این همه راه رو اومده بخونمش دیگه ، شب شد و شروعش کردم ...............
کتاب راجع به آیین فراموش شده جوانمردیه ، آیینی که تو این دوره و زمونه تنها چیزی که ازش به جا مونده اسمشه ، هر چند که داستان ها بر اساس شرح حال شیخ ابوالحسن خرقانی نوشته شده اند اما برای من و شاید برای نویسنده هم ، با توجه به عنوان و همچنین مقمدمه ، جوانمرد ، شخصیت اصلی کتاب یک فرد خاص و مشخص نیست بلکه یک تیپ و یک مرام هست ، زمان و مکان نداره ، این بار الزاما مرد هم نیست .
نویسنده کتاب رو به جوانمرد خاکی تقدیم کرده ، متن کتاب روان و خوندنیه ، 40 داستان کوتاه ولی پخته و دل نشین .
اون شب بدون این که متوجه گذشت زمان بشم ، تا سرم رو بالا کردم دیدم که کتاب رو تموم کرده ام ، به همین زودی

غریب نه آن است که تنش در این جهان غریب باشد ، غریب آن است که دلش در تن غریب است . و ما این چنینیم با دلی غریبه در تن خویش .


اگر خاري به پاي كسي برود، كسي كه آن سوي دنيا زندگي مي‌كند، آن خار به پاي جوانمرد فرو رفته است. جوانمرد است كه درد مي‌كشد.
اگر سنگي، سري را بشكند، اگر خوني در جايي جاري شود، اين جوانمرد است كه زخمي مي‌شود، اين خون جوانمرد است كه جاري مي‌شود.
اگر اندوهي در دلي بنشيند، اگر دلي بگيرد و بشكند، آن اندوه ازآن جوانمرد مي‌شود و آن دل جوانمرد است كه مي گيرد و مي‌شكند.
جوانمرد گفت: خدايا چرا اين همه باخبرم مي‌كني از هر خار جهان و از هر خون جهان و از هر اندوهش، چرا جهان به اين بزرگي را در تن كوچك من جا داده اي؟
خدا گفت: جهان را در تو جا داده‌ام؛ زيرا جوانمرد نخواهي شد، مگر آن كه جهان مرد باشي!

این هم سایت عرفان نظرآهاری

۱۳۸۹ فروردین ۱۶, دوشنبه

آلیس در سرزمین عجایب


ذهن مثل پرنده ایه که اگه رها باشه تا ناکجاآباد پرواز می کنه و حد و مرزی هم نمیشناسه .

آلیس در سرزمین عجایب ،فیلم جدید تیم برتون ، چند هفته ای هست که پرده های سینماها رو تسخیر کرده و تا به الان هم فروش قابل توجهی داشته . جدای از داستان جذاب فیلم ، دو تا فاکتور دیگه هم بودند که برای من اهمیت خیلی زیادی داشتند ، یکی حضور جانی دپ، بازیگر مورد علاقه من، و دیگری هم سه بعدی بودن فیلم .
سرزمین عجایب ، این بار از نگاه تیم برتون ، به قدری اعجاب برانگیز هست که آدم رو به مدت حدود دو ساعت روی صندلی سینما میخکوب کنه .
آلیس در سرزمین عجایب به آدم این فرصت رو می ده که تا یک بار دیگه به دنیای کودکیش برگرده ، به دنیای خیال ها و تصوراتش ، دنیایی که شاید خیلی از ماها خیلی وقته فراموشش کردیم ودیگه الان به چشم حقارت بهش نگاه می کنیم .
با دیدن این فیلم ، آدم به این دنیای جدی و خشکی که توش زندگی می کنه شک می کنه و دوباره همه چیز رو برای خودش از نو مرور می کنه .

بدون شک همه ما مثل آلیس ، دختری که نخواست تسلیم دنیای خسته کننده ی آدم بزرگ ها بشه ، برای خودمون یک سرزمین عجایب داریم ، ولی جرات این رو که قدم به این دنیای دوست داشتنی بذاریم و توش زندگی کنیم رو نداریم .
من که از دیدن این فیلم خیلی لذت بردم .
این هم تیزر فیلم در یوتیوب ...........

۱۳۸۹ فروردین ۱۴, شنبه

خیلی وقت است که گریه نکرده ام

خیلی وقت است که گریه نکرده ام و دروغ چرا ؟ در این روزهای بارانی به آسمان حسودی می کنم .
هر روزی که می گذرد دلم سنگی تر می شود ، یا نه ، یخی تر شاید ...........
شاید هم هیچ کدام ،
فقط می دانم که خیلی وقت است لطافت گل ها را نمی فهمم ، از موسیقی باد رقصم نمی گیرد و لبخند کودک معصومی آتش به جانم نمی زند
دیروز بود یا شاید پریروز ، یا شاید روز دیگری............قدم می زدم و ساندویچ خوشمزه ای را گاز می زدم ، زنی را با نوزادی تشنه و گرسنه ، گریان ، در آغوشش دیدم که برای لقمه نانی از من تمنای سکه ای ناچیز می کرد ، و من بی توجه از کنارش گذشتم ، و خجالت هم نکشیدم
نمی دانم چند وقت است که گریه نکرده ای ؟ نکند تو نیز با من هم دردی ؟
آیا تو هم دائم از خودت می پرسی که
چرا مردم فکر می کنند که گریه غمگین است ؟
چرا نمی دانند هر قطره اشک از هزاران چشمه زلال تر است ؟
یعنی آیا روزی دوباره گریه خواهم کرد ؟
افسوس ، خیلی وقت است که گریه نکرده ام ............................