۱۳۸۹ بهمن ۹, شنبه

برای مردم تونس و مصر و ............


چیزایی که این روزا توی کشورهای خاورمیانه و شمال آفریقا مثل تونس و مصر و ...... اتفاق می افته ، از طرفی خیلی امید بخشه و از طرفی هم خیلی نگران کننده ست .................گذشت زمان همه چیز رو مشخص می کنه !ا

مهار این شتر مست را که می گیرد ؟

کنون که مرتعی اینگونه خوش چرا دیدست
به سایه سار خوش بید و باد جو باران
دگر نخواهد هرگز به رفته ها پیوست.

به آب برکه تلخاب شور و کور کویر
و آفتاب گدازان دشتها هرگز
دو باره باز نگردد آنکه حریم شکست.

دگر به بار و خار شتر نخواهد ساخت
نه ساربان و نه صاحب شناسد این بدمست
نگاه کن که دهانش چگونه کف کرده ست.

مهار این شتر مست را که می گیرد ؟

م.سرشک ( محمدرضا شفیعی کدکنی )

۱۳۸۹ بهمن ۲, شنبه

ایران و کره


باخت تلخ تیم ملی به کره جنوبی منو یاد یه خاطره انداخت که گفتم شاید بد نباشه اینجا بنویسمش ...........ء
---------------------
سال اول دبیرستان که بودیم ، یه هفته داشتیم مخصوص معرفی رشته های مختلف . یکی از روزا از یه آقای مهندسی - که خیلی هم شناخته شده هستند ولی من درست نمی دونم اینجا اسمشونو بیارم - دعوت شده بود که بیاد برای ما حرف بزنه ................... اون آقا مهندسه اون روز تعریف می کرد که یه روزی برای یه سفر کاری رفته بوده یه کشور آسیای شرقی (احتمالا کره !) و اونجا با یه مهندس کره ای قرار داشته ، وسط حرفاشون طرف کره ای حرفای جالبی زده بوده ................. ''وقتی یه مهندس ایرانی رو با یه مهندس کره ای مقایسه می کنیم ، کیفیت و راندمان کاری ایرانیه به مراتب بیشتره ، اما حالا اگه دو تا مهندس ایرانی رو با دو تا مهندس کره ای مقایسه کنیم نتیجه کار برعکس میشه ، چون اون دو تا ایرانی تو کار گروهی قوی نیستند و به جای این که همو تقویت کنند ، نقاط قوت همو خنثی می کنند ........ ولی اون دو تا کره ای نقطه ضعفای همو می پوشونند و کار همو تقویت می کنند''
شاید این خاطره زیاد فوتبالی نباشه ولی همچین بی ربطم نیست .................. ء
------------------------------------------------------------------
هزار بار نوشتم و پاک کردم اینو >>>>>با وجود بازی تحقیرآمیزی که کردیم ، ولی بازم دم تیم ملی مون گرم !ا

غروب غربت

و غربت در غروب گلوگيرتر است

این جمله ای بود که تو فیس بوک نوشته بودم . یکی از دوستا تو کامنتا پرسیده بود "غروب در غربت چه طوریست ؟ "
درباره بعضی چیزا سخت میشه حرف زد ، همیشه یه حسایی هستند که با این که با تموم وجود می فهمیشون اما نمی تونی ازشون اون طوری که هستند حرف بزنی ............... اینم یه جورایی همین طوره ............ء
(نمی خوام بی خودی جمله های تابو بسازم فلان و بهمان که زندگی تو غربت مصیبته و همش بدبختی و سختیه ....... نه ، این زندگی، خوبیای خاص خودش رو هم داره که خوشبختانه کم هم نیستند ..........ء)
اما غروب در غربت چه طوریه ؟ طبق مشاهدات من!! ، خورشیدش که همون خورشیده ، با همون نور و همون درخشش .........آسمونش هم که همون آسمونه (با این حال کم ستاره تر! ) ،شاید گاهی زلال تر و شفاف تر ، جوری که بعضی وقتا دلت می خواد بال در بیاری و توش پرواز کنی ، پر بکشی اینجا و اونجاش و کیفشو ببری ، اما تا میای یه کم بری تو کف آسمونش به خودت میای و می بینی که یه سوال گنده جلوت سبز شده "من اینجا چی کار می کنم؟ " ، و درست از همین جاست که دردت شروع میشه ................ یه سوال که ناخودآگاه میاد سراغت و تا ته استخونت نفوذ می کنه و دردت میاره ........... من اینجا چی کار می کنم ؟ چی منو کشونده اینجا ؟ چرا ؟ برای چی ؟ برای کی ؟ خونه ی من کجاست ؟ آدمایی که دوستشون داشتم و دارم کجاند ؟ چی کار می کنند ؟ خوشحالند ؟ ناراحتند ؟ دوستام کجاند ؟ اون آدمایی که دل و زبون همو می فهمیدیم ، درد همو می فهمیدیم ، حرف همو ، نگاه همو ، اخم ، خنده ، بغض و ............. جاش نیست که بگم و الا هزار تا سوال با ربط و بی ربط هست که یه جا میاد سراغت ...........ء
از گاو مش حسن گرفته تا لواشک وکویر لوت و نونواییا و غزل حافظ و بوی شعله زرد و حاج قربان سلیمانی و چگورش و غیره و غیره ........ء
طولانیش نکنم ....................
غروب غربت خیلی قشنگه ، ولی با این حال نمی تونی حظشو ببری ، غروبش نمی تونه نعشت (نشئه) کنه ، چرا که هر کار کنی بازم غریبی ، خودی نیستی ، دردت با درد بقیه یکی نیست ، زبونت یکی نیست ، چیزایی که کیفتو کوک میکنه رو کمتر کسی می فهمه ، هر چیزی که عادت نباشه عجیب به نظر می رسه و اگه بخوای عجیب به نظر نرسی باید جوری رفتار کنی که نیستی ......... ( و این البته تقصیر هیچ کس نیست !)
با این که آسمون و زمین خدا صاحب نداره ولی نه زمینشو مال خودت می دونی نه آسمونشو................ عشقت ، دردت ، بغضت ، خندت ، بچگیات ، خواب و رویاهات ، همه و همه مال جای دیگه ست .............. و غربت یعنی همین .............. غربت یعنی این که بری کنار سن قدم بزنی ولی تمام وقت صدای زاینده رود تو گوشت باشه ، صدای آدمایی که زیر خواجو آواز می خونن ........ء
بعضی وقتا که غروب می شه یه بغضی گلوتو (شایدم دلتو) می گیره ، بغضی که اگه بشکنه ویرونت می کنه ، برا همین هر جور هم که شده نباید بذاری که بشکنه ، حتی اگه گلوتو (دلتو) هم پاره کنه ..........ء
و شاید برای همینه که غربت در غروب گلوگیرتر است ........................ء

۱۳۸۹ دی ۲۸, سه‌شنبه

یک نقاشی خوب چه شکلیه ؟



این یک مطلب تخصصی نقد هنر یا بررسی سبک های هنری نیست و همچنین راقم این هذیان های منطقی قصد عمومیت بخشیدن موضوع به کل افراد را ندارد

شاید کمتر کسی تو نگاه اول متوجه این بشه که تصاویر بالا عکس نیستند و در واقع نقاشی هستند ........... تو چنین مواقعی خیلی از ماها متعجب و حیرون می شیم و بعد دقیق شدن تو جزییات نقاشیا با کلی ذوق و شوق شروع می کنیم به تعریف از نبوغ خالق این آثار که ببین چه کرده ، فوق العادست ، استثناییه و .... ; نمونش هم تو همین اینترنت که هر از چند گاهی همه جا پر میشه از ایمیلا و لینکایی با تیترایی مث نبوغ خارق العاده فلان هنرمند ، خلاقیت شگفت فلانی و ..... هر چند که من هیچ وقت به خودم اجازه نمی دم که توانایی این هنرمندا رو زیر سوال ببرم ، اما واقعا برام قابل درک نیست که این جورهنرمندا و آثارشون چه ارزشی دارند ؟ چه پیامی دارند ؟ از چی حرف می زنند؟ خب وقتی که میشه که با یه دوربین عکاسی قشنگترین عکسا رو از واقعیات گرفت دیگه چه کاریه که آدم این همه وقت سر کشیدن جزء به جزء این واقعیات تلف کنه ؟ اصا مگه فرق عکاسی با نقاشی چیه ؟البته این سوالا رو هر چی ادامه بدیم می رسیم به چیزای کلی تر مثلا این که هنر چیه ؟ برای چیه ؟ انسان چیه ؟ و ........که من تو این مطلب نه قصد این رو دارم که دربارش بنویسم و نه این که به اندازه کافی سوادشو دارم ......... ء

حالا به نظرتون مثلا اگه یه چند تا از کارای خوب هنر معاصر به همون افراد نشون داده بشه چه واکنشی نشون می دند ؟ نمی گن چه قدر زشته یا مثلا این که ، چه قدر بی معنیه ! به این میگن نقاشی ؟ اینو که هر بچه ای میتونه بکشه !ا و ......... چیزی که قطعیه اینه که مسلما واکنششون خیلی خیلی متفاوت خواهد بود !ا




۱۳۸۹ دی ۲۵, شنبه

کلیدر



غروب ، غروبی تازه بود . وضع و حالی تازه بود . بیابانی تازه . مارال را تا امروز بسیار بر این بیابان و غروب گذر کرده بود ، اما آن را چنین به جان حس نکرده بود . روز رنگی دیگر می گیرد هنگام که روزگار تو زیر و زبر شده است . غروب سرخ است یا تیره ؟ تو چگونه اش می بینی ؟ تا چگونه اش ببینی ! شب نور باران است ، هنگام که قلب بر فروز باشد . غروب گنگ است ، اگر مارال قلبی گنگ داشته باشد ، اگر روحی گنگ داشت باشد . غروب گنگ بود .
-------------------------------------------------------------
به تحریک یک عنصر معلوم الحال فتنه گر!! جسوری به خرج دادم و کلیدر رو شروع کردم . طبق محاسبات ، با توجه به حجم مطالب و همچنین میزان مطالعه ی حقیر ، پیش بینی می شود که در بیست سال آینده ده جلد رمان تمام خواهد شد.



۱۳۸۹ دی ۲۱, سه‌شنبه

شادی از یاد رفته !



از وقتی از خواب بیدار شدم همچین تو دلم یه شوری بود ، تا عصر نفهمیدم که چه طور گذشت ، هر جوری بود دانشگاهه رو کله کردم خودمو گذاشتم خونه پای تلویزیون >>>>>>>> آخرین باری که همچین شور و حالی داشتم تقریبا دو سال پیش بود که بعدش تبدیل شد به یکی از بزرگترین سرخوردگی های زندگیم .............. اما بالاخره بردیم ، اون هم عراق رو ، عراق رو ، آی کیف داد ، آی کیف داد................. خیلی چسبید ......... تازه گلش رو هم که یه پرسپولیسی زد ........... خیلی خوب بود ............ خیلی وقت بود که دلم لک زده بود برای پاره کردن گلوم برای ایران ، برای چسبیدن به سقف از خوشحالی ، برای این که قلبم به تپش بیفته از خوشحالی ایران.......... هر چند که شاید اینا تنها یه بهونه بود ، یه بهونه برای من که مث خیلیای دیگه از شنیدن خبرای بد خسته شدیم و دلمون برای شادی تنگ شده ...............ء
همین که عراق رو بردیم کافیه ، دیگه اگه همین اول کار حذفم شدیم مهم نیست .......... مرسی ایران


۱۳۸۹ دی ۱۹, یکشنبه

پاریس شهر رویاها !


تازه از کتابخونه بیرون زده بود ; شروع کرد به قدم زدن به سمت ایستگاه مترو ، همین طور که می رفت چشمش میوفتاد به انواع و اقسام آدما ، توریستایی که هر کدومشون از یه جای دنیا اومده بودند ، بابا مامانایی که بچه هاشونو اورده بودند بیرون هواخوری ، پیرمرد پیرزنایی که برای فرار از تنهایی خونه زده بودند بیرون ، دختر پسرای جوون و..........تازه هوا تاریک شده بود ولی چراغای ایفل هنوز کاملا روشن نشده بود ، رسیده بود روی پل و همین طور که داشت قدم می زد ، به سن پرآب نگاه می کرد ، چشمشو که از رود برداشت بی هوا یه مرد جوون جلوش سبز شد که بدجوری دست و پاشو گم کرده بود و درست مثل کسی که شب تو خونش خواب بوده باشه و یهو فهمیده باشه که داره زلزله میاد ، تلو تلو می خورد و فرار می کرد ، یه ساک هم تو دستش بود که با تمام وجود چسبیده بودش ولی با این حال یه چیزایی از توش بیرون می ریخت ، ماشین پلیس از راه رسید و مرد جوون به قدری ترسیده بود که دیگه ساک از دستش افتاد ولی جرات نکرد که جمعش کنه و بدون مکث به فرار کردن ادامه داد ............ مامور پلیس از ماشین پیاده شد و شروع کرد به لگد کشیدن به ساک ، صدای جیلینگ جیلینگی می کرد و همین طور خرده شیشه بود که می ریخت بیرون ، مردم بی تفاوت رد می شدند ، دیگه خبری از مرد جوون نبود .......... پلیسه ساک رو برداشت ، سوار ماشینش شد و رفت .......... این اتفاقات به قدری سریع جلوی چشماش اتفاق می افتاد که نمی تونست باورش کنه ، هاج و واج جلوتر رفت تا یه نگاهی بندازه به خرده شیشه هایی که رو زمین مونده بود .............. کلی جاکلیدی برج ایفلی ، کلی برج ایفل شیشه ای شکسته ................فهمید که مرد جوون دست فروش بوده ، و اون کیف پر از جاکلیدی و خودکار و فندک و برج ایفل شیشه ای ، که زیرپاهای پلیس داشت لگدمال می شد ،شاید تموم زندگی یه دست فروش بینوای بدون کارت اقامت بود که له شد ........ به همین سادگی !................ء
حالا دیگه چراغای برج ایفل به قدر کافی روشن شده بود و زیبایی و عظمت فوق العاده ای به شهر داده بود ............ پاریس، شهر رویاها !ء
19 دی

۱۳۸۹ دی ۱۷, جمعه

رستگاری نزدیک


با این که من هم جز اونایی هستم که به شدت از تگ شدن بی جا در فیس بوک بدشون میاد ، باید بگم که برای اولین بار از تگ شدن توی یه عکسی که هیچ ربطی به من نداشت خوشم اومد ............ء


یکی از دوستا توی فیس بوک روی عکس هر کدوم از این بابابزرگ مامان بزرگا یه نفر رو تگ کرده بود ، مثلا مال من اونی بود که یه لبخند باحالی به لباش داره ( ردیف دوم از پایین ،نفر دوم از سمت راست ) ......ء
اعتراف می کنم که هیچ وقت دوست ندارم و نخواهم داشت که این شکلی بشم ،اما با این همه این عکسا رو خیلی دوست دارم .......ء
هر کدوم این چهره ها برای خودشون یه دنیا حرف دارند ، توی چشای بعضیاشون یه دنیا درد خوابیده ، تو چهره هاشون یه نوع صداقت می بینم ، یه نوع سادگی دوست داشتنی ، اخما و خنده هاشون واقعیه ، چهره هاشون آفتاب خوردست ، دستاشون کارکردست......... یه جورایی این آدما مردم ده بالادست رو برام تجسم می کنند ............. مرسی مهرداد !

۱۳۸۹ دی ۱۲, یکشنبه

سال نو میلادی

........................................
و در این شب سرد زمستانی
مردم سال نو را جشن گرفته اند
اما من باورم نیست
که سال نو شده باشد و بهار از راه نرسیده باشد
................................................