۱۳۸۹ فروردین ۱۴, شنبه

خیلی وقت است که گریه نکرده ام

خیلی وقت است که گریه نکرده ام و دروغ چرا ؟ در این روزهای بارانی به آسمان حسودی می کنم .
هر روزی که می گذرد دلم سنگی تر می شود ، یا نه ، یخی تر شاید ...........
شاید هم هیچ کدام ،
فقط می دانم که خیلی وقت است لطافت گل ها را نمی فهمم ، از موسیقی باد رقصم نمی گیرد و لبخند کودک معصومی آتش به جانم نمی زند
دیروز بود یا شاید پریروز ، یا شاید روز دیگری............قدم می زدم و ساندویچ خوشمزه ای را گاز می زدم ، زنی را با نوزادی تشنه و گرسنه ، گریان ، در آغوشش دیدم که برای لقمه نانی از من تمنای سکه ای ناچیز می کرد ، و من بی توجه از کنارش گذشتم ، و خجالت هم نکشیدم
نمی دانم چند وقت است که گریه نکرده ای ؟ نکند تو نیز با من هم دردی ؟
آیا تو هم دائم از خودت می پرسی که
چرا مردم فکر می کنند که گریه غمگین است ؟
چرا نمی دانند هر قطره اشک از هزاران چشمه زلال تر است ؟
یعنی آیا روزی دوباره گریه خواهم کرد ؟
افسوس ، خیلی وقت است که گریه نکرده ام ............................

هیچ نظری موجود نیست: